آب بازی وتاب بازی روز سیزده بدر
عیدم داره تموم شد ودوباره همه چی مثل قبل میشه بابایی میره سرکار باز منو صبا تنها میشیم خاله زری وعمه معصومه میرن تهران وباز ازما دور میشن تو تا میای بشناسیشون وباهاشون غریبی نکنی اونا میرن وتو فراموششون میکنی خیلی سخته آدم تو شهر دیگه دور از خانوادش باشه من که واقعا طاقت ندارم همیشه هم دلم واسه عمه وخاله میسوزه آخه اونا خیلی تنهان هرچند تو تهران خیلی از فامیلا هستند ولی گاهی وقتا وقتی غصه داری وقتی دلت میخواد با کسی دردودل کنی حتی وقتی خیلی خوشحالی هیچکی مثل خانوادت نمیتونه شریک غصه ها وشادیات باشه نمیدونم چرا اینا رو نوشتم ولی همیشه روز بعد از سیزده این خاله زریه که با بغض ازمون خداحافظی میکنه وراهی...