آب بازی وتاب بازی روز سیزده بدر
عیدم داره تموم شد ودوباره همه چی مثل قبل میشه بابایی میره سرکار باز منو صبا تنها میشیم خاله زری وعمه معصومه میرن تهران وباز ازما دور میشن تو تا میای بشناسیشون وباهاشون غریبی نکنی اونا میرن وتو فراموششون میکنی خیلی سخته آدم تو شهر دیگه دور از خانوادش باشه من که واقعا طاقت ندارم همیشه هم دلم واسه عمه وخاله میسوزه آخه اونا خیلی تنهان هرچند تو تهران خیلی از فامیلا هستند ولی گاهی وقتا وقتی غصه داری وقتی دلت میخواد با کسی دردودل کنی حتی وقتی خیلی خوشحالی هیچکی مثل خانوادت نمیتونه شریک غصه ها وشادیات باشه نمیدونم چرا اینا رو نوشتم ولی همیشه روز بعد از سیزده این خاله زریه که با بغض ازمون خداحافظی میکنه وراهی خونش میشه وتا چند روز هی زنگ میزنه و میگه دلم واستون تنگ شده
حالا ولش کنیم دیگه داره اشکم در میاد عکسای صبا تو روز سیزده رو ببینیم
حاضر نیستی از تاب بیای پایین همشم سرتو تکون میدی ومیگی تا تا آخه من همیشه واست شعر تاب تاب عباسی رو میخونم تو هم فقط تا تاشو بلدی ولی یه جور سرتو تکون میدی ومیگی که انگار داری همشو داری میخونی
اینم درخت گیلاسه باغ مادر جونه پر از شکوفه ولی داشتی غر میزدی ونذاشتی چند تا عکس خوشگل ازت بگیرم
ا
وای که نمیشد از آب آوردت بیرون این ساک سبزه پشتت پر لباس واسه توست که تا شب چند دست واست عوض کردم این آخریا دیگه دعوات کردم آخه هوا داشت سرد میشد ولی تو دست بردار نبودی نمیدونم با این همه آب بازی که دوست داری چرا از حموم اینقدر میترسی